به گزارش مشرق، محمدرضا آقاسی یکی از شاعران مردمی دهههای اخیر است که بیشتر با اجراهای زیبا و جذابش خودش را بین مردم شعر دوست جا داده است. شنیدن داستان زندگی او از زبان برادری که چند سال از او بزرگتر است برای علاقهمندان شعرش جالب است. در سالروز تولد محمدرضا آقاسی گفتوگوی مفصل فارس با محمدمهدی آقاسی را بخوانید؛
*آقای آقاسی چندمین فرزند خانواده هستید؟
من پنجمین فرزند و سومین پسر خانواده هستم یعنی خانوادهای که هشت اولاد داشتند؛ 5 پسر و 3 دختر.
*پدر و مادر شما اهل کجا هستند؟
پدر و مادر اهل «ارگنه» در جاده چالوس که قبل از سد کرج قرار دارد هستند. پدر برمیگردد میآید همینجا پشت کوههای سولقان. ما الان که تهرانسر هستیم از قدیم جزو بخش سیزده کن بوده زادگاه پدر و مادر ما از قدیم بخش سیزده کن بوده درست است که راهش از کرج و جاده چالوس بوده ولی از نظر منطقهبندی و شهروندی اینها جزو بخش سیزده کن بودند. ما چند سال پیش که بعد از خیلی سال رفتیم سند خانهمان را بگیریم دیدیم جزو بخش 10 کن هستیم. حالا که استان البرز ایجاد شده «ارنگه» شده جزو استان البرز و شهر کرج.
*پدر و مادر هر دو بچه «ارنگه» بودند؟
هر دو بچه محل بودند ولی فامیل درجه یک و دو نبودند، شاید از دور فامیل میشدند.
*اسم پدر و مادرتان را هم بفرمایید.
پدرم قاسم و مادرم عشرت سلطان محمدی. پدر هم معلم قرآن بودند هم از بزرگان قوم و قبیلهشان بودند و موسس هیات مذهبی در تهران بودند، چون از بچگی به تهران آمده بودند و کار میکردند. هنوز هم خانه مسکونی ایشان هست که زادگاه ما هست و سیدنصرالدین یکی از اخویهایم و یکی از همشیرههایم هنوز آنجا مینشینند، پشت امامزاده سیدنصرالدین.
*مرحوم پدر در کودکی به تهران آمدند؟ چند سال پیش؟
بله از کودکی آمدند بیش از 70 سال پیش. چون همشیره بزرگ من بیش از هفتاد سالشان است و ایشان همینجا به دنیا آمدند.
** زمان صفویه به فرمانده کل قوا میگفتند «گولر آقاسی»
*از خاندان آقاسی بیشتر بگویید فکر میکنم کلمه آقاسی ترکی باشد!
بله! من چون باجناق و عیالم ترک هستند وقتی میخواهند بگویند بزرگترشان آمده میگویند «آقاسی گلدی» و به زبان خودشان یعنی رئیس یا بزرگتر آمد. من در تاریخ که خواندم زمان صفویه به فرمانده کل قوا میگفتند «گولر آقاسی» یعنی فرمانده لشکر و حالا چطور شده این نام به ما رسیده این را نمیدانم.
*مرحوم پدر شاعر بودند؟
نه شاعر نبودند، ولی اخوی بزرگم محمدحسن متخلص به نصری که به خاطر امامزاده سیدنصرالدین که منزل پدری ما پشت امامزاده هست تخلصش را از امامزاده سیدنصرالدین گرفته و اول شاعر خانواده است البته بعد از مرحوم مادرم.
** در خانه مان همیشه زمزمه شعر مذهبی بود
*پس، مادر هم شاعر بودند؟
مادر هم شاعر بودند و 40 سال ذاکر امام حسین(ع) البته سواد این چنینی نداشتند. کاتبش خود من بودم دفترهای ایشان را هنوز دارم که بعد از فوت ایشان دست به دست گشته و باز به خودم رسیده گفتند چون شما کاتب بودی به شما میرسد. اشعار زیادی داشت که من مینوشتم. البته از «خزائن الاشعار» و «صغیر اصفهانی» و «دیوان جوهری» میخواندند. شعرهایی هم که خودشان میگفتند و در حافظهشان میماند هم میخواندند و مجموعا در خانه ما از بچگی که من یادم میآید همیشه زمزمه شعر مذهبی بود، بیتوقع یعنی کسی توقع نداشت رسانهای بیاید، فیلمبرداری شود و رسانهاش منبر امام حسین(ع) بود و سینه به سینه و شاید به همان دلیل بود که ما توانستیم جوهر شاعری را در خودمان کشف کنیم.
مادر، نقش محوری داشتند چون ما داشتههایمان را به هم عرضه میکردیم مادر همیشه بالای مجلس بود و ما سه چهار تا برادر که اهل شعر بودیم مثلا میگفتیم که من این شعر را دیشب گفتم. یکی از برادرانم یا مرحوم رضا یا استادمان حسن (البته ما برادران دو اسمی هستیم و اول اسم همه محمد هست) نظر میدادند که مثلا این مصرع باید تغییر کند. اینجا را باید بیشتر کار کنی و محاوره داشتیم و به هم تعلیم میدادیم؛ تعلیم و تعلم.
مادر خودش شاعر بود ولی خواندن و نوشتنش به شکل امروزی نبود و بیشتر میخواند چون سواد قرآنی داشت و دست خطش خیلی روان نبود به همین دلیل بیشتر شعرهایی که میسرود مفقودالاثر است و ما خودمان که شاعریم تا یادداشت نکنیم تا 6 بار پاکنویس نکنیم و ده بار نخوانیم نمیتوانیم شعر خودمان را حفظ کنیم.
*ارتباط محمدرضا با مادر چطور بود؟
مثل همه مادرها و پسرها ارتباط معنوی بود.
من نبودم ببینم با هم چه ارتباطی داشتند چون خودم هم مثل برادرهای دیگر با مادر ارتباط داشتم منتها این به دو طرف موضوع بستگی دارد که ارتباطشان با هم چطور باشد.
*یعنی ارتباط محمدرضا با مادر خاص نبود؟
همه خاص بودند چون ما فقط از اهل بیت (علیهم السلام) صحبت میکردیم وقتی از اهل بیت صحبت کنیم دو تا که نمیشود یکی است، یعنی راه دومی ندارد. ارتباط تنگاتنگ بود. علاوه بر آنکه آدم احساس میکرد چون با طرف مقابلش همفکر است به نظر من یک ارتباط خوبی میشد.
*یعنی بین محمدرضا با سایر برادران برای مادر فرقی نبود؟
نه.
*آن موقع محمدرضا در سنین کودکی شعر میگفت؟
خیر!
*کودکی محمدرضا خاطرتان هست؟
بله! از روز تولدش من یادم هست.
** و این گونه اسمش شد محمد رضا
*اصلا چرا نامش شد محمدرضا؟
یادم هست چرا اسمش را محمدرضا گذاشتند. من که محمدمهدی هستم به این دلیل که فکر میکردند آخرین فرزند این خانواده هستم؛ مرحوم پدر ما اینقدر حسین را دوست داشت که اولین فرزندش را حسن نگذاشت و گذاشت محمدحسین. پسر بعدی محمدحسن. دو تا دختر هم قبل از ما داشت. حتما فکر کردند 5 تا بچه کافی است و آخری را بگذاریم محمدمهدی ولی وقتی محمدرضا به دنیا آمد ایشان در شش ماهگی مجبور شدند سینهاش را عمل کنند و به هر حال بعد از مکافات بسیار بچه خوب شد و مطمئنم که نذرشان این بود که اگر بچه ماند او را به مشهد میبریم. من دقیقا یادم هست من با 4 و نیم سال سن حاج خانم مادر داشت چمدانش را آماده میکرد و شاید اصلا در فکرشان نبود که من را با خودشان ببرند من هم مثل همه بچههای چهار پنج ساله آمدم گفتم مامان جون گفت: «جونم» گفتم جورابهای من را نمیگذاری؟ من اصلا نمیدانستم چمدان بستن ایشان برای چه بود؟ مادر من را بوس کرد و گفت جورابهای تو را هم میگذارم و همان موقع تصمیم گرفت من را هم با خودشان ببرند مشهد. مادر و مادر خودش و مرحوم داییام که هنوز در قید حیات هستند و بنده چهار سال و نیمه و محمدرضای 6 ماهه؛ این 5 نفر عازم مشهد شدیم. مادربزرگم رفته بود صحن بعد خسته شده بود و در صحن کهنه آن موقع یک جایی نشسته بود. مادر دیده بود مادرش نیامده گفته بود پیرزن گم نشود و دنبال مادرش رفته بود. داییام هم که خسته بود خوابیده بود. این بچه گریه میکرد. من هم با یک بچه کوچک مانده بودم و هر چه میکردم ساکت نمیشد! اجبارا به صاحب آن خانه میگفتم و خانم آن خانه میآمد بچه را ساکت میکرد و میرفت و بچه دوباره شروع میکرد به گریه! از ساعت یک بعدازظهر تا غروب برایم مصیبتبار بود که چرا نمیتوانم بچه را ساکت کنم و شاید از همان موقع عادت کردم که مواظب این بچه باشم. از مشهد برگشتیم. اسم ایشان را هم به عشق امام رضا(ع) گذاشتند محمدرضا. البته یک برادر دیگر هم داریم که از ایشان کوچکتر است به نام محمد جواد و مابین این دو برادر یک خواهر هست که فاطمه نام دارد.
*از کودکی محمدرضا خاطره دیگری در ذهن دارید؟
خاطره زیاد است. یادم هست چون محمدرضا در 6 ماهگی عمل شده بود همه یک احساس رقتی به ایشان داشتند و یک چیز طبیعی است قاعدتا با این بچه همه با یک احساس مهربانانهتری برخورد میکردند. این بچه شش هفت سالش که شد و از خانه آمد توی کوچه، هنوز توقع این حمایتها را از همه داشت و این میسر نمیشد چون مثال توی کوچه دوست داشت با بچهها گلاویز شود. شرایطش در خانه یک طور بود در بیرون طوری دیگر و وقتی با بچهها درگیر میشد من برای دفاع از وی نمیرفتم تا بتواند از خودش دفاع کند و روی پای خودش بایستد و وقتی به من میگفتند تو چرا نمیروی از او دفاع کنی؟ میگفتم این که دفاع نیست ما میخواهیم او را مستقل بار بیاوریم. با تمام بچگی خودم این را میفهمیدم که تا جایی که سخت نباشد او را به امان خودش و خدا بگذارم و همیشه از این نوع تفکری که داشتم راضیام.
*کدام مدرسه میرفت؟
«مدرسه فاریابی» که همه ما میرفتیم. آخرینبار من میدانم توی کوچه چاله حصار، سر چهار راه گلوبندک واقع شده. من، خودم و محمدحسن هم به همان مدرسه رفتیم.
*چون به خانهتان نزدیک بود به آن مدرسه میرفتید یا دلیل دیگری داشت، مثلا به جهت نگاه علمی و دینی؟
بله، اول که خیلی نزدیک بود. شاید خانواده عادت داشتند و با این مدرسه و با این پرسنل آموزشی راحتتر بودند این بود که همه بچهها را به ترتیب توی همان مدرسه ثبتنام میکردند. من خودم تا کلاس ششم دبستان در همان مدرسه فاریابی بودم.
*پدر و مادر پیگیر درس محمدرضا در مدرسه بودند؟
اصولا ما درسهایمان خوب بود نمیدانم چرا؟ من خودم تنها درس خواندنم سر کلاس بود. لحظه به لحظه بودن دیگران در کلاس را شاهد نبودم ولی خودم را شاهد بودم.
*محمدرضا دوره ابتدایی را با موفقیت میگذراند؟ درسش خوب بود؟
بله! حتما خوب بود.
*نمونهای برای اطمینان خوانندگان دارید؟
مرسوم نبود که بیاید از کسی تقدیر کنند. معلم مثلا میگفت این کلاس دو تا معلم دارد یکی من و یکی آقاسی، ولی برای بنده چه کردند که برای ایشان بکنند و واقعا مد نبود از شاگرد تقدیر کنند!
** به غلامرضا گفتم این شعر بابایت است و به شما میرسد
*اولین شعری که از محمدرضا شنیدید کی و کجا بود؟
من یک شعری اتفاقا نوشتهاش را داشتم که چند سال پیش به آقازادهاش، آقا غلامرضا دادم گفتم این شعر بابایت است و به شما میرسد. یادم هست شعری در مورد «مهدی موعود کو؟» شعر خوب و جالبی بود. اصولا شعر شاعری را نگه نمیدارم دیوان حافظ، شاهنامه فردوسی، دیوان اقبال لاهوری و یکسری از شاعران مشهور را دارم ولی شعرهای معاصر را زیاد برنمیدارم حالا نمیدانم خودخواهی من است یا برنمیتابم یا نگهداری نمیکنم ولی این شعر خیلی خوبی بود.
*اولین شعر آقاسی بود؟
یادم نیست.
*چه موقع این شعر را به شما داد؟
یادم نیست ولی فکر میکنم بیش از 30 سال پیش بود.
*میشود گفت اولین شعرهای آقاسی در پانزده شانزده سالگی سروده شده است؟
نه خودش چنین چیزی را قبول ندارد من در مصاحبههایش دیدم که میگوید من قبل از سال 68 یک چیزهایی به هم میبافتم ولی شعر رسمی و مطمئنا شعر آیینی را از سال 68 شروع کرده.
** هم معلم هم برادر بود و رفت
*شاید این مطلب را از سر تواضع گفته باشد. رابطه شما با محمدرضا به عنوان برادر بزرگتر چگونه بود؟
هر کسی به هر حال بایستی خودش را بسازد یا باید زمینه بدهیم یا خودش خودش را بسازد وقتی کسی ساخته بشود همهچیز را جای خودش میبیند من بعد از فوت ایشان این دو بیت را سرودم که قبلا هم میتوانستم بگویم ولی موضوعیتی نداشت من گفتم:
از جوانی یار ما درویش بود/ کم نبود از ما که از ما بیش بود
گرچه بعد از ما به این منصب رسید/ یک دو گامی از من و ما پیش بود
یک برادر بزرگ میتواند به برادر کوچک خط بدهد و متقابلا از او درس بگیرد. محمدحسن اخوی بزرگ من سه سال و نیم از من بزرگتر است استاد مسلم من و محمدرضا است ولی ایشان در شعری که من در مراسم هشتمین سالگرد محمدرضا خواندم از خودم زیاد شعر نخواندم و گفتم اینها همه از عموحسن نصری از توکیوی ژاپن است. عینا شعری که چند سال پیش برای من فرستاده بود خواندم یک بیتش هم این است:
«آنکه بر ما یار و یاور بود رفت/ هم معلم هم برادر بود، رفت»
چه اشکال دارد که محمدحسنی که هفت سال و نیم از محمدرضا بزرگتر است میگوید معلم ما بود.
** گفتند یکی از این آقازادهها حدود هزار بیت از شعرهای محمدرضا را حفظ است!
*اگر همان سال 68 به بعد را سرآغاز شاعری مرحوم آقاسی بدانیم من فکر میکنم بیراه نباشد که بگوییم آقاسی با «شیعهنامه» بیشتر مطرح شد. این هم در همان سالهای شصت هشت- شصت و نه است. تاثیر شیعهنامه در مطرح شدن ایشان چقدر بوده است؟
یک مراسم تجلیلی از مرحوم آقاسی چند ماه پیش برگزار شد. آنجا دو تا آقاپسر ده دوازده ساله عبا پوشیده بودند و آمدند. پدرش هم بغل دست من نشسته بود این دو نفر شروع کردند به شعرخوانی از مرحوم اخوی بنده شعرها را حفظ بودند یکی «شاید این جمعه بیاید شاید» را خواند یکی هم شعری که درباره مولاعلی(ع) بود خواند بعد از اتمام ما بچهها را بوسیدیم حالا هنوز ما اینها را نمیشناسیم که چه کسانیاند و آنجا هم چون اعلام کردند که من اخوی آغاسی هستم میشناسند. بعد از پایان مراسم گفتند یکی از این آقازادهها حدود هزار بیت از شعرهای محمدرضا را حفظ است! شما ببینید آیا شاعر دیگر معاصری هست که هزار بیت از او بلد باشد؟ و این تاثیر همان شیعهنامه است. تاثیر شیعهنامه و شعرهای آیینی وی. من هر جا مراسمی رفتم دیدم صدای او دارد پخش میشود یا مجری به خاطر خوش آمدگویی به بنده از مرحوم آقاسی چند بیت میخواند یا کلیپی از مرحوم میگذاشتند.
خیلیها ایشان را ندیدهاند و پیوند خونی با ایشان نداشتهاند ولی اینقدر تاثیر گرفتهاند!
*وقتی شیعهنامه را گفت آقاسی را چگونه دیدید؟
بشر در هر زمینهای مایل به رشد است وقتی یک شاعر با اقبال عمومی با این شکل روبهرو شود مطمئنا اگر ضعفی هم داشته باشد سعی میکند آن را بپوشاند. هیچوقت کارهای اول فرد با آخرش در یک کیفیت نیست.
*وقتی شیعهنامه گفته شد چه احساسی به شما دست داد؟
من این سوال را نمیتوانم جواب بدهم چون هیچوقت فکر نکردم این شعر با شعرهای دیگر مرحوم تفاوت زیادی دارد. برای من «صاحبزمان» شعر است شعر کربلا هم شعر است شیعهنامه هم شعر است. شیعهنامه چیزی نبود که یکدفعه از آن رونمایی شود به مرور این شعرها میآمده و اضافه شده است.
*این شعر با مداحی حاج صادق آهنگران عجین شد و جنبههای اعتراضی که در این شعر است:
«جان مولا حرف حق را گوش کن/ شمع بیتالمال را خاموش کن»
#
«ای که هر دم دم زحیدر میزنی/ بر یتیمان علی سر میزنی؟
بر یتیمان علی پرداختن بهت ار هفتاد مسجد ساختن!»
** شعر شاعر متعهد اگر پیام نداشته باشد برابر با صفر است
*این رگههای اعتراضی و حتی گاه شاهرگهای اعتراضی که در مثنوی زیبای شیعهنامه هست جاهای دیگر در کارهای آقاسی نیست، مثلا یک جایی در ستایش حصرت مهدی شعر میگوید که زیباست ولی اینجا آقاسی شمشیر کشیده، نظر شما چیست؟
شاعر به یک موضوعی میپردازد و از آن موضوع یک نتیجه هم میخواهد و یک پیام هم دارد. شعر شاعر متعهد به نظر بنده اگر پیام نداشته باشد برابر با صفر است. مطمئنا این پیامها در شعر ایشان هست ولی اینکه خطاب ایشان چه کسانی است من نمیدانم و خالق شعر میتواند این را بگوید. من خودم هم دارم که:
خواندیم با عشق و الفت و ناز/ ای نام تو بهترین سر آغاز
ما مست شراب خوشگواریم/ سرمست به عشق کردگاریم
ای هاله نور و روشنایی/ ای رهبر لشکر رهایی
ما را برهان ز خودپرستی/ تا زنده شود امید هستی
من نمیگویم من را برهان، میگویم ما را برهان یعنی من و سایرین؛ حالا از راه برسد بگوید آقا منظورت از خودپرست کی بوده؟ منظورم همه خودپرستان است که میدانند منظور این شاعر هستند و این نیاز ندارد بگوییم این بوده و آن بوده.
* حسین قرایی
کد خبر 300346
تاریخ انتشار: ۲۴ فروردین ۱۳۹۳ - ۱۴:۰۲
- ۵ نظر
- چاپ
من نمیگویم من را برهان، میگویم ما را برهان یعنی من و سایرین؛ حالا از راه برسد بگوید آقا منظورت از خودپرست کی بوده؟ منظورم همه خودپرستان هستند که میدانند منظور این شاعرند و این نیاز ندارد بگوییم این بوده و آن بوده.
منبع: فارس